چه سلامی؟چه نگاهی؟وقتی شانه هایت مدتهاست به علامت نمی دانم بالاست و انگار حالا حالا ها هم خیال پایین آمدن ندارد.چه تابستانی؟وقتی یک عالمه از برگها هنوز پایین نیامده به خاطرش خود کشی کردند.چه گرمایی؟وقتی دیگر مه آه من یخ دستانت را حتی تکان نمی دهد.چه بهانه ای؟وقتی تمام بهانه ها را گرفتی و دیگر گرفتنش از نگرفتنش برایت سخت تر است.چه حرفی؟وقتی تمام حرفها را زده تصمیم رفتنت را روی دیوار هر پس کوچه ای نوشتی و من فقط خواندم.چه تولدی؟وقتی تمام شمع های دنیا را زیر دین ناز سوسوی چشمانت سوزاندی.چه بخششی؟وقتی دیگر چیزی حتی لحظه ای درنگ نیست که کسی به تو هدیه نکرده باشد.چه دوست داشتنی؟وقتی به تعداد حروف دوست داشتن هم دوستم نداری.چه نامه ای؟وقتی نخوانده تک تکشان را مثل سبزه های هفت سین سنتهایشان را به آب روان میسپاری شاید آن سوی رود نمی دانم کجا کسی با خواندن خطی از آن به زندگی بازگردد.دریغ از یک شب بارانی دریغ از بارانی که یک شب مهتاب بیاید و محض خاطر صورتی بودن چند دانه شمعدانی قلمه زده گلدان معصوم آن خانه ی دور اما قشنگ نخستین حرف نمی دانم تو را برای همیشه بدزدد و نه بر آب روان بلکه این بار به خاک مهربان بسپارد.این دفعه جوری نوشتم که ندانی خط کیست و آنوقت که تمامش را خواندی یک بار کار تو مثل کار ما از کار گذشته باشد...